روایت ها این را نگفته اند ...
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
در چمن هر ورقش حالی دگر است
حیف باشد که ز حال همه غافل باشی
چنگ در پرده همی می دهدت /پند ولی
پند انکه کندت سود که قابل باشی
. روایت ها این را نگفته اند..
چشم من نمی دید / خورشید را ندیده بودم /ماه را ندیده بودم /نور را ندیده بودم
ان روز در خانه رسول را زدم که دستم را دراز کنم به گدایی رحمتش /که رسول باران بود و نمی پرسید این پیمانه ی خالی از ان کیست
در باز شد در روایت ها گفته اند ,,او پوشیده بر من حاضر شد گفته اند که رسول پرسید ;این مرد نمی بیند ‘’چرا خودت را از او می پوشانی “`او پاسخ داد این مرد نمی بیند ,من که می بینم “`
خواستم این جا اعتراف کنم که من دیدم یعنی برای اولین بار در عمرم دیدم ‘’با همین چشم خاموش و بسته ام ,,خورشید را ,,ماه را ,,نور را ….
روایت ها این را نگفته اند …
منبع روایت ها این را نگفته اند … مجموع داستان ها چاپ دوم زمستان 1390