داستان افراد موفق
سلام بر درگاه حضرت دوست که هرچه داریم از اوست
دو شخص در یک دهکده زندگی میکردن
روزی پادشاه ان دهکده برای قصر خود اعلامیه ای را بر در و دیوار شهر نصب نمود
در اعلامیه چنین نوسته بود:
به چند نفر نیازمندیم تا اب قصر را فراهم کنن
هر شخصی می تواند در این امر شرکت کند
از ان روز به بعد اشخاصی به قصر رفت و امد می کردن تا از اعلامیه خبر های بیشتری بدست بیاورند
بعد از چند روز
دو نفر برای این امر مهیا شدند و پای قرارداد را امضا کردن
از فردای ان روز هر دو با هم به چشمه می رسیدن و اب برای قصر می اوردند
یکی از اشخاص تا چند روز همین کار را کرد و همراه ان شخص می رفت ولی ابی به همراه خود نمی اورد
چند ماه گذشت ان شخص دیگر کلی پول به جیب زد و چند تا کارگر داشت و دیگری هر روز با چند صفحه کاغذ و مداد به لب رودخانه می امد ان مرد پول دار طعنه می زد تو چرا کار نمیکنی اگه پول نمی خواستی چرا قرارداد بستی؟!
چرا به خودت فشار نمیاری پول در بیاری
ان شخص سکوت کرد
فردای ان روز شروع کرد و نقشه اش را عملی کرد
ابزار کارش را فراهم کرد و شروع به ساختن کرد
طولی نکشید که کارش تمام شد از پادشاه دعوت کرد که نضاره گر ماجرا باشد
برای پادشاه تعجب برانگیز بود مگه میشود!
دید مثل همان چیزی که به پادشاه نشان داده همه چیز مثل فرفره کار میکند
اره ان شخص به جای کشیدن اب به شانه خود از مغز خود استفاده کرد و قصر پادشاه را لوله کشی کرد و توانست بعد از ان تا اخر عمر از پول وثروت فراوان بهرمند شود
دوستان گلم
این نمونه ای از داستان افراد موفق بود اگر این مطب براتون جالب بود نظر بذارید که متوجه بشم که این مطالب براتون جالب بود و این راه را ادامه بدم
با تشکر فراوان ارادت مند شما فتوت فر